چند غزلی از مرحومه مخفی بدخشی شاعر زیباکلام وشیرین سخن





خانه خراب است



برخیز که فصل گل و ایام شباب است

رفتن زحرم جانب میخانه ثواب است

ابروی تو شدقبله و محـــراب نمازم

چشـــــمان تو پیمانه و هم جام شراب است

باز آی که بی روی توام مجلس احبــاب

گرروضه خلداست مراعین عذاب است

تنها نه دل من شــده ویران به نگاهت

از غمزه ی خونریز تو صــد خانه خراب

از بسـکه زند دست به زلفین تو هردم

ازخون دلم پنجهء مشاطه خطاب است

بر طاق دو ابروی تو چشــــمان سیاهـت 

مست است که افتاده به محراب وخواب است

بر دولت ســــــه روزه مشو غره چو بلبل

دوران گل وعیش جهان پا به رکاب است

قاصد تو ببر نامه ی مخفی سوی دلدار

(آنهم که جوابی نفرستاد جواب است)

 


چه حاجت است



بی دوستان مرا به گلستان چه حاجت است

دارم چو لاله داغ به بستان چه حـــاجت است

ازآب دیده ساغر عیشم لبــــــــــــــالب است

جام شراب و مجلس زندان چه حا جت است

غم میکشد مرا و شفاهم زلطف اوســــــــت

این درد را بناز طبیبان چه حاجــــــــــــت است

انصاف نیست ورنه کجا سرو اقتــــــــــــــــــدار

نسبت به سرو قامت جانان چه حـــا جت است

تکلیف دوست را غـــــــــــــرض آرردن من است  

مخفی مرا به بزم رقیبان چه حــــــــــاجت است

 


دو رنگی


 

چشمان سیه مست تو آماده جنگ است

مژگان تو خونخوار تر از مردم زنگ اســــت

حسنت پی تسخیر دلم بسته کمــــــر را

رابروی کجت تیغ سپاهیش بچنگ است

هر کس که نبرد مرحلهء  عشق به پایان

این بحر بلا جوش همه کام نهــــنگ است

یکزنگ مشو تا نشوی دا غ چـــــــــــو لاله

هرگل که درین باغچه زیباست دورنگ است

آهم به دل سخت تو تاثیــــــــــــــــــــــر ندارد

مخفی چه کنم شیشهء دل مایل سنگ است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد