خندید و رفت



غزلئ عاشقانه تازه و ناب از دکتور اسدلله حبیب
 


ناگهان چون نوبهاری ناز دامن چید ورفت


هرچه از جنس محبت داشتم دزدید و رفت


ائ دریغا گفتنی هایم همه ناگفته ماند


یا که گفتم گفتم اما هیچ یک نشنید ورفت


ریخت در پدرود گاهان اشک من بی اختیار


گفت برمیگردم اما زیر لب خندید و رفت


یار  اگر در خلوت آید نیست جای ماهتاب


ماهتاب آمد ندانم از کجا شرمید و رفت


آن شکوه چلچراغ و آن  گناه دلفریب 


آن سرشک تابناک از دیده ام لغزید و رفت


دشت خشکم چشم در راه هزاران رود مست


او تُنک ابری که آمد نمنمک بارید و رفت


آن تبسم زار خورشید آن بهارستان صبح 


آن نمی دانم چه در چشمم دمی تابید و رفت